بهینابهینا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

بهترین دختردنیا

بهیناودوسالگی

فسقلم دیگه فینگیل شدن همه ی کارها راخودت می خواهی انجام بدی خودم بپزم خودم بپوشم خودم  خودم .... امروز صبح رفتم واسه نفسم کفش خریدم کلی حال کردی توکوچه وخیابون وقتی برگشتیم گفتی می خوام برم پارک رفتیم پارک اولش خیلی خوب بودی امابعدش کلافه شده بودی احساس کردم هم گرسنه ای هم خسته کیان یکی ازدوستهای  پارک محله است اون هم پارک بودطفلی می خواست شمارابغلت کنه شما صورتش روخنجه کشیدی من کلی شرمنده شدمچندوقتی هست که این اخلاق روپیداکردی موهای بچه ها رامی کشی نمی دونم چراولی هرموقع میریم جایی که چندتابچه هستند کلی ازدستت ناراحت میشم آخه چرامامان جوووووووووووووووون عصردوباره بعدازسعی وتلاش واسه خواب کردن شما وناموفق بودن مامان رفتیم ...
19 اسفند 1392

تولدت دوسالگی

همه ی دنیای من وباباتولدت مبارک هم نفسم  چون عمه وخاله اصفهان نیستند وخوب شبه عید و کارهای همه زیاد تصمیم گرفتم مثل پارسال تولدت روتعطیلات عیدبگیرم .هفته پیش قراربودهمراه خاله جوانه وآرین وباباهابریم کوه صفه که نشد وقرارشداین هفته بریم .من چون نمی خواستم خاله جوانه توزحمت بیافته اصلاحرفی ازتولدشمانزدم وقتی رسیدیم کوه دیدم وااااااااااااااااااااااااااای خاله تدارک تولددیده کیکی درست کرده بوددیدنی وخوردنی بی نظیر خیلی خیلی غافلگیرشدم    عجب کیکی جایه همه خالی خیلییییییی خوش مزه بود خاله شمع روشن کردکه دوتایی خاموشش کنید شماکه همه فکرت به توت فرنگی های روی کیک بود ولی آرین یک فوته مردونه کردوشمعه ش...
17 اسفند 1392

بدون عنوان

واااااااااااااااااااااااااااااای فقط دوروز مانده تاتولدبهینا  باورم نمی شه که اینقدرزودگذشت دخملمون دیگه خانومی واسه خودش حرف که بیاوببین بدوبدوکه نگو ... توانایی های بهینا دردوسالگی: شمردن اعدادازیک تابیست فارسی شمردن اعدادازیک تاده انگلیسی این شعرهارابلده آب باژی وآب باژی چهاراردک ناژناژی باهم شنامی تردن شترخدامی تردن چارتایی واستن بی حالت حبردارمیون برهه جشتن ییت دوشه چار جوجه جوجه طلایی نوتش سوخ وحنایی ههخم خوخو شتستس بیرون تستی افتم دایم تن بود ایوایش تن بودمن هم توموشتستم این دوری بیرون تستم هی زنبویه طلایی ییش می ژنی بیایی پاشو بهایه اول واشده دوباییه...... حدوده ده تاشعرهم بلدی البته منهای او...
14 اسفند 1392

بدون عنوان

  این عکس های تهرانه عمه فرزانه بردمون پارک بادوربینه خودش عکس گرفت قرارشد بعدا ازش بگیریم  ...
3 اسفند 1392

اینروزها

اینروزها نفس مامان خانومی شده ازتهران که برگشتیم چندروز بعدش رفتیم خانه ی خاله جوانه دیدن آرین  موقع خداحافظی شما نمی خواستی برگردی خانه ودوست داشتی بمونی این بودکه من وبابارفتیم نیم ساعت بعدبرگشتیم وخلاصه بامغزه تخمه واسمارتیز شماراراضی کردیم برگردی خانه توی این فرصتی که رفتیم بیرون تصمیم برای ترک شیرشماتصویب شدوماهم آستین هارازدیم بالا واراده رامحکم کردیم و بسم الله راگفتیم واین بودکه تاامروز که حدودده پانزده روزی هست که شما شیرمامان نخوردی البته همچنان بهانه میگیری وموقع خواب خیلی ناآرومی می کنی تمامی روش های خواب مثل روپاگذاشتن وحمام کردن وباکالسکه بیرون بردن و خودم خوابیدن و ...امتحان کردم ولی روزهاموفق نبودم شبهام که دیگه چراغ هار...
3 اسفند 1392
1